یادداشت های یک افسر جوان

دانشجویان،افسران جوان جبهه مقابله باجنگ نرم هستند.حضرت امام خامنه ای

یادداشت های یک افسر جوان

دانشجویان،افسران جوان جبهه مقابله باجنگ نرم هستند.حضرت امام خامنه ای

بـایــد لــرزیـــــد!

پـرده اولـــ ;

بـا توامـ

زمســــــتانو خیلـــی دوســـتــــ داری؟

بـایــدمـ از فـصـل  سرمـا خوشـت بیـاد 

وقتی زمستانو با پالتو پوست و دستــکش چرمـ مارکــــ فلان میگذرونی  


تو سرما را  تا مغز استخوانتــــ نچشیده ای 

که بدونی  فقر در سیاه زمستان  چه مزه ای داره...

پـرده دومـ ;

 صبحـــ بود و هوا خیلـی سرد 

اما دخترک مثل هر روز ترازویی جلوش بود و غرق در دنیای خودش

فرش زیر پاش، سنگ فرش خیابـــــــون بود 

آدمـ های دوروبرش همـ سنگی بودند حکـــــــــما!

دخترک به کسی چیزی نمیگفتــــ

قسمـ همـ نمیداد

فقط مچاله تر میشد

فقط بیشتر میلرزید

و منـ ...

باید از جلوش رد میشدمـ

مثل همیشهـ

اما اینبار فرق میکرد

دلمـ میخواست دستکش هامو در بیارمـ بدمـ بهشــ

میدونستمـ خیلی سردشهـ

 سر انگشتاش سرخ شده بود

یه لحظه خودمو تصور کردمـ که دارمـ دستکش هامو دستش میکنمـ

ولـــی  ...

فقط نگاهش کردمـ 

نگاهش کردمو رد شدمـ

...

پس چرا نایستادی پسر؟

نمیدونمـ 

انگار پاهامـ طاقتـــ ایستادنـ نداشتـــ 

شاید خجالتـ کشیدمـ

شاید ترسیدمـ دستــکشامو قبول نکنهـ

شاید ترسیدمـ نذاره اونارو دستش کنمـ

شاید یاد پدرش افتادمـ که طرفــــــــ دیگه خیابون مثل او بود...بدون دستکشـ

شاید نمیتونستمـ تو چشماش زل بزنمـ
شاید نمیتونستمـ جلویـ  ریختنـ اشکامو بگیرمـ ...

شایدمـ هنوز بزرگ نشدمـ

اونقدر که نمیتونمــ جلوی دخترکـ

زانو بزنمــ و دستای کوچیک گرمشو ...

 نه، سردشو 

لمس کنـمـ ...


حالمـ اصلا خوبـــ نیستـــ

دلمـ از درد میلـــــــــــــرزد ...