یادداشت های یک افسر جوان

دانشجویان،افسران جوان جبهه مقابله باجنگ نرم هستند.حضرت امام خامنه ای

یادداشت های یک افسر جوان

دانشجویان،افسران جوان جبهه مقابله باجنگ نرم هستند.حضرت امام خامنه ای

دلمـ آرامشـ وارونهـ میـ خواهد

دلمـ آ ر ا مـ شـ  وارونهـ  مـیـ خواهد

دلمـ آری شـ مـ ا ر آ  ، آب را مانند یک تشنه 

کنار خویشـ می خواهـد


نگارم کی شود آیا نصیب من ضریح تو

همین لحظه بکن لب وا ، شود قسمت همین حالا

دل منـ یکــ بغلــ دلـدار میخواهد


در آن هنگامه که قاب ضریحت در نگاهم جا شود آقا

وجودم همچو باران می شودآقا

دلمـ با گفتنـ یکـ یا رضـــا پرواز می خواهد


نبین آقا سکوتم را میان این دل تنگم

ببین بغض گلویم را و آن دستان سردم را 

دلمـ فریاد می خواهد


هزاران حرف نشکفته

میان این لب و قلبم

لبانم سرد و خشک و از همه خسته

برای درد و دل با تو

دلمـ یکــ جرعهـ از آنــ عشــقــ می خواهد



غزل هم خسته تر از من

ندارد وزن و آهنگی برای من

برای گفتن ِ از تو ، برای حرفهای من

دلمـ آهنگــ شعر نو  همی خواهد


به این دیده ضریحت را، به آن دیده کبوترهای صحنت را

چه خوشبختی از این برتر

چه آهنگی از آن خوشتر

دلم آواز می خواهد

دلمـ یکــ همــصدا یکــ ساز می خواهد


زیارت آمدن تنها، اگرچه آرزویی خوش

از آن بهتر زیارت با نگاری خوش

دلمـ یکــ همــسفر یکــ یار می خواهد



ندارم طاقت دوری

دلم تنگت شده آقا

بخوان ما را در این فرصت

که صحبت کردن از غربت

گمانمـ دلــ نمی خواهد ...


پ.ن:لطفا نمره بدید از بیست ...

پ.ن2: منظور از بند سوم، "زیارتِ شما آمدن، همراه با ... بهتر است" است.


در این هوای سرد یاد مرگ می چسبد ...

پ ن:چه حرف ها که درونم نگفته می ماند...خوشا به حال شماها که شاعری بلدید

بـایــد لــرزیـــــد!

پـرده اولـــ ;

بـا توامـ

زمســــــتانو خیلـــی دوســـتــــ داری؟

بـایــدمـ از فـصـل  سرمـا خوشـت بیـاد 

وقتی زمستانو با پالتو پوست و دستــکش چرمـ مارکــــ فلان میگذرونی  


تو سرما را  تا مغز استخوانتــــ نچشیده ای 

که بدونی  فقر در سیاه زمستان  چه مزه ای داره...

پـرده دومـ ;

 صبحـــ بود و هوا خیلـی سرد 

اما دخترک مثل هر روز ترازویی جلوش بود و غرق در دنیای خودش

فرش زیر پاش، سنگ فرش خیابـــــــون بود 

آدمـ های دوروبرش همـ سنگی بودند حکـــــــــما!

دخترک به کسی چیزی نمیگفتــــ

قسمـ همـ نمیداد

فقط مچاله تر میشد

فقط بیشتر میلرزید

و منـ ...

باید از جلوش رد میشدمـ

مثل همیشهـ

اما اینبار فرق میکرد

دلمـ میخواست دستکش هامو در بیارمـ بدمـ بهشــ

میدونستمـ خیلی سردشهـ

 سر انگشتاش سرخ شده بود

یه لحظه خودمو تصور کردمـ که دارمـ دستکش هامو دستش میکنمـ

ولـــی  ...

فقط نگاهش کردمـ 

نگاهش کردمو رد شدمـ

...

پس چرا نایستادی پسر؟

نمیدونمـ 

انگار پاهامـ طاقتـــ ایستادنـ نداشتـــ 

شاید خجالتـ کشیدمـ

شاید ترسیدمـ دستــکشامو قبول نکنهـ

شاید ترسیدمـ نذاره اونارو دستش کنمـ

شاید یاد پدرش افتادمـ که طرفــــــــ دیگه خیابون مثل او بود...بدون دستکشـ

شاید نمیتونستمـ تو چشماش زل بزنمـ
شاید نمیتونستمـ جلویـ  ریختنـ اشکامو بگیرمـ ...

شایدمـ هنوز بزرگ نشدمـ

اونقدر که نمیتونمــ جلوی دخترکـ

زانو بزنمــ و دستای کوچیک گرمشو ...

 نه، سردشو 

لمس کنـمـ ...


حالمـ اصلا خوبـــ نیستـــ

دلمـ از درد میلـــــــــــــرزد ...